سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :33
کل بازدید :66239
تعداد کل یاداشته ها : 569
103/2/30
6:30 ص

آنقدر سیگار کشیده است که ظرف دیزی سنگی اش دود میکند .بوی چربی ماسیده و سوخته به مشامم میرسد از جایم بلند میشوم و قلیان را بر سر میزش میگذارم.دوسیب هلو با چند تکه ذغال آتیشی که نور ضعیفش از زیر فویل به آدم چشمک میزند و میکشد آنقدر که به سرفه می افتد.نوشابه ی خنک را بر سر میزش میگذارم.یک نفسه نصفش را میخورد و دوباره باد گلو میزندو قل قل قل ولی دیگه حلقه درست نمی کند فقط مثل قول چراغ جادو دود میکندو دود میکند.کارش که تمام میشود  به پشتی تکیه میدهد و نفس عمیقی میکشد لپ هایش سرخ شده آنقدر که میشود کلی بهش تخفیف داد به خاطر زیبایی و زحمتی که به خاطر این سرخ شدن کشیده است.ده هزار تومان به صندوق تحویل میدهد هزار تومانی روی پول ها چرب شده .به من نگاهی می اندازدو از ته جیبش پانصد تومانی در می آورد و به صندوق صدقات می اندازد .یواشکی نگاه می کند و می خندد نمی دانم به چه می خندد ولی کلی نمی دونم از چی حال کرده که لپ هایش دوبل قرمز شده است.

ادامه در پست بعدی....

 

 

چند قاشق می خورن و ملچ و ملوچی میکنند به یک چشم به هم زدنشان آنهم خیلی تندو سریع محتوای اثر هنری را صاف میکنند و یک لیوان دوغ هم روش می خورن و باد گلویی شبیه به سایونارا را تحویل هوا می دهند.بعد ازغذا کلی حرفهای بدون معنی رد و بدل میکنند که از نظر من فقط ریتم و ضرب آهنگش زیباست والا کی به حرف اینا گوش میکنه.آنها هم می روند و دیگه موقع بستن مغازه فرا میرسد آب و جارو و تمیز کردن میزها همه که تمام میشود تازه شروع به کار اصلی یعنی کمک به اوستا برای تمیز کردن دخل میرسد کلی پول و کلی شمردن و جیب های پر شده ی اوستا که فردا خالی میشوند و حسابی که پر میشود.نمی دانم کی سر برج میشود تا 1?0تا از اون حساب به این حساب واریز بشه این برج صد تومن قرض دارم که باید دوم..سوم بدم.به خانه میروم..در یخچال را باز می کنم و دو عدد تخم مرغ را برای شام آماده میکنم به فکر فرو میروم به یاد حلقه های دود می افتم بر می گردم جلوی چشمانم ظاهر میشود چربی و گوشت و نان سنگک و نوشابه ی خنک و چایی و قند شکسته ی دست خودم کلی حال میکنم همه را خط میزنمو نیمرویم را با یک لیوان آب سرد میخورم و برای خواب آماده میشوم قبل از دیدن هر خوابی به خواب عمیقی میروم.همینطور که به خواب عمیق فرو میروم بین عمق خوابو چاله های فضایی صدایی مرا از خواب بیدار میکند خودش است خروس همسایه باز هم بی موقع می خواند به هر حال از عمق فضای خوابم به بیداری بر می گردمو اونقدر کم می خوابم که زود صبح میشود بلند میشومو به راه می افتم تا به سر وقت..ذغالو چربی و دودو پول بروم.

داستان کوتاه-یک روز عادی-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

دود کرده ها و صاف کرده هایش را جمع می کنم آنقدر تمیز که حتی اثری از بقایای این دایناسور باقی نمی ماند بلدوزر هم مثل این عمل انجام شده را  به این تمیزی نمی تواند انجام دهد واقعا که تک کار کرده است. منتظر مشتری بعدی می نشینم که با دیدن چند اجق وجق خورشید گزیده از جایم بلند میشوم چند تریپ جومونگی وارد کافه میشوند حسابی به خودشان رسیده اند کلاه آبی پیراهن زرد شلوار خاکستری و کفش های سفید و عطری با بوی سیر تازه.ژاپنی حرف میزنند اما شبیه چینی ها هستند کمی هم ته چهره ی مغولها را همراه با تریپ افغانی همراه کرده اند زیاد فرقی هم نمی کند همگیشان را که روی هم بگذاری به دو چشم ما ایرانی ها بزرگ نمی شوند فعلا که قدمشان را روی تخم چشم ما گذاشته اند تا ببینیم چه میشود دیزی سفارش میدهند..قلیان...سرهایشان را تکان میدهند و به روی ریه هایشان دست می گذارند.نگاهم را که بر می گردانم هم دستشان و هم کله هایشان آرام می گیرد.غذا را در سینی میگذارم و به سر میزشان میگذارم آنچنان به ظرف سنگی دیزی نگاه می کنند که گویی به موزه آمده و در حال اکتشاف و کشف یک اثر هنری ماقبل تاریخ را موشکافی می کنند آنقدر که غذایشان خجالت میکشدو سرد میشود.

ادامه در پست بعدی.................