لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :44
بازدید دیروز :155
کل بازدید :68265
تعداد کل یاداشته ها : 569
03/12/7
7:26 ص

زمانی برای مرگ

وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.

کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟

جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال  جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!

داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386-1387


  
  

تاریکی در زمان

 

فصل اول

پزشکی قانونی/

 

بلند می شوم نمی دانم کجا هستم..مرا در چارچوبی قرار داده اند و تمام لباسهایم را در آورده اند

همان پارچه سفید را دورم می پیچم در بسته است!دری فلزی هر چه داد و فریاد می کنم کسی صدایم

را نمی شنود..هیچ دردی را حس نمی کنم فقط یادم می یاد اون لحظه ای که..دوست ندارم دیگر به خاطر بیاورم

اصلا از فکرش می یام بیرون اینجوری بهتره..در باز می شود بیرون می آیم صدای ناله ای سکوت حکمفرما

در چار چوب قفس فلزی را در هم می شکند به آرامی نزدیک آن در فلزی می شوم در باز می شود صدا از داخل

پارچه ای سفید که به دور صاحب صدا بسته اند می آید.....

مثل شکلات بسته بندی شده..ناگهان ریسمان های دور پارچه تکان می خورد به آرامی از هم جدا می شوند و پارچه ی

سفید دو قسمت می شود هر چه نگاه می کنم هیچکس را نمی بینم همین چند لحظه ی پیش بود که می نالید بر می گردم

با دیدن صاحبخانه شوکه می شوم خودش است همان پسر بچه ببین به چه روزی افتاده بیچاره یک جای سالم تو بدنش نمونده..

از همه بدتر له شدگی روی سرش است که حالم را ناجور می کند به دور خودم چرخی می زنم دیگه طاقت نگاه کردن به سرو ضعش

را ندارم برمی گردم به یک چشم بهم زدن دوباره بسته بندی می شود..می خواهم فرار کنم که ناگهان یکی دیگر از درهای فلزی باز

می شود تخت کشویی به روی غلتک سر می خورد دوباره همان پسر بچه را می بینم صدای خنده هایش فضای ساکت داخل سالن را در هم می شکند

تمام درها گشوده می شوند همه از روی تخت ها ی فلزیشان بر می خیزند و به یکدیگر نگاه می کنند و همه شروع به خندیدن می کنند دور خودم می چرخم

ناگهان دستی را روی شانه ام حس می کنم بر می گردم مردی میانسال را می بینم تمام بدنش پر از بریدگی است..از همه بدتر بریدگی روی گردنش است

پسر بچه را روی کول خود سوار کرده و هر دو در حال چرخ زدن هستند..درهای فلزی به آرامی تکان می خورند و یکدفه به حرکت در می آیند و با زدن ضربه

به زبانه ی قفل بسته می شوند..در فلزی اتاقم را باز می کنند و تخت کشویی ام را بیرون می کشند با همان حالت بسته بندی شده مرا داخل تخت چوبی قرار می دهند..

به دنبال آنها می روم مرا به بیرون از سالن می برند و در عقب یک آمبولانس قرار می دهند..کنار تخت چوبی می نشینم و به آرامی آنجا را ترک می کنم نمی دانم

کجا قراره بریم ولی از اون اتاق فلزی خلاص شدم..یک گشتی دور شهر زدن هم بد نیست؟

بعد از پیمودن مسیر مورد نظر با دیدن تابلوی بهشت زهرا از جایم بلند می شوم..بنده خدا راننده آمبولانس حتما اومده یک فاتحه  برای امواتش بخونه..........

 

فصل دوم/بهشت زهرا/

 

ما که همه ی امواتمون تو شهرستان دفنند تو بهشت جوادالئمه یک بار برای خواندن فاتحه رفتم ولی اینجا هیچکس رو نمی شناسم..بدنبال آنها به راه می افتم مرا

داخل غسالخانه می برند بعد از یک حمام درست و حسابی دوباره بسته بندی شده مرا داخل تخت چوبی می زارند و عقب آمبولانس قرار می دهند آرامش خاصی

بین اهل قبور جریان دارد که ناگهان با رسیدن به اون محل این سکوت تبدیل به یک هم همه..ناله و فریاد می شود کلی آدم جمع شدند  و چند نفری روضه خوان

..مرا به کناری می گذارند دونفر ی با هم  مرا داخل گودی قرار می دهند مادرم بیچاره به سر کله اش می زند با دست خاک را مشت می کند و به سرش می ریزد

..دونفر مشغول ریختن خاک داخل آن گودی می شوند حسابی پرش می کنند و بلوکه ای سیمانی را در آن قرار می دهند و دوباره با بیل کمی خاک می ریزند مادرم

تا ظهر آنجا می ماند..زمان قفل می شود و از حرکت می ایستد.

فصل سوم/واقعیت آن حادثه/

دوباره خودم را می بینم که سرگردان در خانه ی آن پسر بچه هستم با پدر و مادرش روی مبلی تکیه داده اند  و حسابی خوشحال هستند ..با دیدن کیک و شرشره

و بادکنک متوجه می شوم که در یک جشن تولد حضور دارم با دیدن آن شمع متوجه می شوم که تولد هفت سالگی پسرشان را جشن گرفته اند ..پشت پنجره

پاسیو چند نفر ایستاده اند به جمع آنها می پیوندم جمعی از ارواح سرگردان هستند که جهت بر هم زدن جشن به اینجا آمده اند ..ناگهان پسر بچه از جایش

بلند می شود مادر از داخل کیفش یک هزار تومانی به او می دهد با برداشتن چند شیشه نوشابه از خانه خارج می شود دوباره خودم را می بینم که پشت فرمان

ماشین در حال رانندگی هستم نمی دانم چه می شود اصلا متوجه او نمی شوم به سرعت به وسط خیابان می دود فقط لحظه ای احساس می کنم که با لاستیک

های ماشین از روی او رد شدم پیاده می شوم طفل بیچاره زودتر از اینکه من پیاده شوم تمام کرده سرش حسابی له شده با دیدن خون دست پایم شروع به لرزیدن

می کند پدر و مادر پسر بچه ی بیچاره با شنیدن صدای جیغ او خودشان را به سرعت به خیابان می رسانند همه چیز به یکباره اتفاق می افتد  پدرش مرا هل می دهد

حسابی عصبانی است دیگر با خوردن سرم به جدول چیزی به یادم نمی آید..دوباره خودم را می بینم که سرگردان در تاریکی شب کنار قبری نشسته ام بلند می شوم

دوباره صدای ناله ای را می شنوم دهانه ی قبر شروع به لرزیدن می کند به آرامی خاک ها به هوا پاشیده می شوند بلوکه ی سیمانی در هم می شکند سفیدی کفن

پیدا می شود پارچه ی سفید به دو قسمت می شود همچنان صدای ناله و فریاد به گوش می رسد پلاستیک روی صورت را پوشانده است از پشت سر چند نفر مرا به

داخل آن گودی هل می دهند روی جنازه می افتم دوباره بلوکه ی سیمانی به آرامی به هم وصل می شود شن ریزه های آن در هوا موج می زنند خاک داخل گور

سرازیر می شود روشنایی تبدیل به تاریکی و سکوت می شود و من تنها با آن جنازه می مانم بلند می شود پارچه سفید را کنار می زند و پلاستیک را از داخل کفن

بیرون می کشد همان پسر بچه است سالم مثل همان روز قبل از اون صانحه ی تصادف..اینبار می گرید شمعی را روشن می کند نگاه می کنم کیک تولدی را

می بینم ..شمع  را داخل کیک قرار می دهد کیک برش می خورد شمع را داخل کیک قرار می دهد کیک برش می خورد شمع خاموش می شود داخل کیک

پر از کرم می شود و کف ظرف خون دوباره حالم دگرگون می شود بلند می شوم دوباره خودم را کنار همان قبر می بینم هوا روشن شده است با خواندن

فاتحه ای سوار ماشین می شوم دکمه را به سمت فلش می گردانم فضای داخل گرم می شود به آرامی بهشت زهرا را ترک می کنم امروز اولین سالگرد در گذشت

تنها فرزندم را بدون همسرم برگزار کردم اون هم به تنهایی هنوز یادم نرفته وقتی هر دوی آنها را با سمی کردن آن کیک تولد کشتم هنوز صحنه ی جان دادن

فرزندم را فراموش نکردم و اون حادثه تصادف هنوز نمی دانم که مرده ام یا زنده پدال گاز را فشار می دهم20-40-80به سرعت به وسط خیابان می دود

اصلا او را نمی بینم و صدای ترکیدن سرش زیر لاستیک پیاده می شوم..داخل آن سالن هستم نعش کش سفید رنگی جلوی در آن ایستاده است به آرامی به

آن نزدیک می شوم در را باز می کنم در تابوت ها باز می شوند ..همچنان خیره به آن سه نفری که در آن تابوت ها آرامیده اند نگاه می کنم پسرم و همسرم و

خودم را می بینم.

/داستان کوتاه-تاریکی در زمان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/


  
  

ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.

ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.

قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.

پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.

من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.

من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.

داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


  
  

کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی  پتوی چند تا کرده اش گذاشت

که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.

از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی

دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف

زمین آرام گرفت.

مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف  با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.

و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و

بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن

وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات

دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی

شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.

پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم

کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور

می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم

را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.

از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب  سیاه و سفید شده ای

چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید

می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.

سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان

انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل

می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را

سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.

دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در

ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل

فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره

خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.

یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج

و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی

از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها

هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل

خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی

قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید

که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی

حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری

هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.

نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.

شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..

دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.

با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد

نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا

همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که

وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.

عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در

نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل

خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.

بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی

برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ

که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم

فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش

آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه

پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم

اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی

بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.

24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات

وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی

گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش

قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند

چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی

دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که

من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان

توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی

به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده

که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..

ولی من رفتم  فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.

دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند

دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.

فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.

گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک

نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب

کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن

چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود  همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن

که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو

تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن

از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید  و بعدش ناگهان چشمش

به یک جا خیره ماندو  دیگه صداش در نیومد.

000000000000000000000000000000

هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار

براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن

آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش  بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.

یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم

عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین  می دونه کجا

چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.

همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو

پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی

آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با

آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن

که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی  بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک

می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی

به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا

ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.

آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن  نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم  شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در

پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه  رفتم  صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود

حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست

وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون

گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام

آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ  زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی

می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار

کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.

هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را

به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند

علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام  بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته

بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.

بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش  هم بیشتر

نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ

می مونه البته بدون الکل.

************************************************

بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی

خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست

دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای

گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..

و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه

چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.

عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم

را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم

قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان

و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو

بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های

همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.

انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.

 

/زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/


  
  
<   <<   106   107   108   109   110   >>   >